- آهنگ جدید حبیب بنام دختربابا
- دانلود آهنگ تنهاترین مرد از معین
- دانلود آهنگ آغاسی به نام لب کارون
- بوس کردن یک دختر بچه ۶ ماهه پدرش را ..کلیپ رو از دست ندیدن
- دانلود آهنگ خود فریبی – محسن چاوشی
- دانلود آهنگ تبر – محسن چاوشی
- ملا در جنگ
- دانلود آهنگ بهزاد لیتو و سیجل و سامی بیگی فوق العاده
- برنده
- دانلود آهنگ افسون از معین
- آمار مطالب
- کل مطالب : 741
- کل نظرات : 6
- آمار کاربران
- کل کاربران : 0
- افراد آنلاین : 2
- آمار بازدید
- بازدید امروز : 231
- گوگل امروز : 0
- آی پی امروز : 8
- بازدید دیروز : 812
- گوگل دیروز : 2
- آی پی دیروز : 75
- بازدید هفتگی : 231
- بازدید ماهانه : 6,473
- بازدید سالانه : 30,779
- بازدید کل : 1,126,499
- اطلاعات
- امروز : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
- آی پی شما : 13.59.243.64
- مرورگر شما : Safari 5.1
با عضویت در خبرنـــــــــامه می توانید آخرین مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید .
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
نویسنده : iman | تاریخ : دوشنبه 09 اسفند 1395 | امتیاز : |
موضوعات : داستان و حکایت , |