مطالب پیشنهادی
- دانلود آلبوم محسن یگانه به نام رگ خواب
- دانلود آهنگ دلکم دلبرکم دلبر بانمکم چی آوردی سرکمو شکستی بالو پرکم کیفیت
- داستان زیبای سفال ماندنی، بهتر از کلامی نماندنی
- کدام پادشاهان و رجال ایرانی در کربلا دفن شدند؟
- دانلود آهنگ حس عاشقی – جمشید
- شغال در خُمّ رنگ
- دانلود آهنگ عجب شبیه امشب از افشین
- دانلود آهنگ شاد اندی – خوشگل محلمون
- چقدر خوب ميشد حق نمك يكديگر را بدانيم
- تاثیر عجیب نوشیدن جوشانده پوست موز و دارچین قبل از خواب
پنل کاربری
داستان و حکایت
دانلود موسیقی شاد
اهنگ غمگین
مطالب خواندی
آمار سایت
- آمار مطالب
- کل مطالب : 741
- کل نظرات : 6
- آمار کاربران
- کل کاربران : 0
- افراد آنلاین : 1
- آمار بازدید
- بازدید امروز : 253
- گوگل امروز : 0
- آی پی امروز : 8
- بازدید دیروز : 812
- گوگل دیروز : 2
- آی پی دیروز : 75
- بازدید هفتگی : 253
- بازدید ماهانه : 6,495
- بازدید سالانه : 30,801
- بازدید کل : 1,126,521
- اطلاعات
- امروز : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
- آی پی شما : 13.59.243.64
- مرورگر شما : Safari 5.1
عضویت
خبرنامه
با عضویت در خبرنـــــــــامه می توانید آخرین مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید .
دوستان ما
دیگرامکانات
هایپرتمپ دات آی آر
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
زاهد و مرد مسافر
تعداد بازدید : 253
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ »
زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟
زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟
نویسنده : iman | تاریخ : سه شنبه 01 فروردین 1396 | امتیاز : |
موضوعات : داستان و حکایت , داستان ارسالی بینندگان , |
مطالب مرتبط
مطالبی که شما از آن ها خوشتان خواهد آمد...
آخرین مطالب
آخرین مطالبی که به تازگی در سایت منتشر شده اند...