به سايت خوش آمديد !


براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد

داستان کوتاه عجیب و شگفت آور
چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403
محمدبن غسان هاشمی میگوید در یکی از اعیاد مذهبی عید اضحی بخانه مادرم رفتم ، زنی دیدم که نزدیک مادرم نشسته بود اما لباسهای کهنه و مندرس در تن داشت و آثار عفت و نجابت و بزرگی از او ساطع بود .  مادر
جای تبلیغات شما
خرید شارژ
برترین کاربر ماه
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
تبلیغات
جای تبلیغات شما
پنل کاربری
مطالب خواندی
آمار سایت
  • آمار مطالب
  • کل مطالب : 741
  • کل نظرات : 6
  • آمار کاربران
  • کل کاربران : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 147
  • گوگل امروز : 0
  • آی پی امروز : 84
  • بازدید دیروز : 278
  • گوگل دیروز : 3
  • آی پی دیروز : 77
  • بازدید هفتگی : 554
  • بازدید ماهانه : 3,841
  • بازدید سالانه : 28,147
  • بازدید کل : 1,123,867
  • اطلاعات
  • امروز : چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403
  • آی پی شما : 18.119.107.96
  • مرورگر شما : Safari 5.1
اتاق آرزو
عضویت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
خبرنامه
خبرنامه
با عضویت در خبرنـــــــــامه می توانید آخرین مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید .
دیگرامکانات
هایپرتمپ دات آی آر
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
داستان کوتاه عجیب و شگفت آور
  • تعداد بازدید : 397
  • محمدبن غسان هاشمی میگوید در یکی از اعیاد مذهبی عید اضحی بخانه مادرم رفتم ، زنی دیدم که نزدیک مادرم نشسته بود اما لباسهای کهنه و مندرس در تن داشت و آثار عفت و نجابت و بزرگی از او ساطع بود .
     مادرم گفت این زن را شناختی ؟ گفتم نه . 
    نویسنده : iman تاریخ : یکشنبه 01 اسفند 1395 امتیاز :
    نظرات
  • در قمست نظرات مشکلات و پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در جریان بگزارید.

  • کد امنیتی رفرش